محمدمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

محمد نوایی

سوم بهمن

1392/4/7 14:43
545 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم روزها انقدر گذشت و گذشت تا تورا در اغوشمان دیدیم.دلیل اینکه همون روز نتونستم بیام وبرات کامنت بزارم اینه که سرمون خیلی شلوغ بود من که خالت باشم امتحانای ترمم بود و مامانیتم که وضع خوبی نداشت از یه طرفم ابجی ملیکا بهونه گیر شده بود.

تو که به دنیا اومدی خاله زهرا و بابا احمدت پیشت بودن.روزای خیلی شادی بود.

شب اول موندین بیمارستان و مرخصتون نکردن ملیکا نمیخوابید اخه اولین باری بود که اغوش مامانتو تو تصرف کرده بودی و ملیکا دور از شما بود خلاصه به زور خوابید.

وقتی شمارو اوردن خونه احمدباباییت به مبارکیه قدمت گوسفند خریده بود که با کمک بابا بزرگ قربونیش کردن درست مثل تولد ملیکا.

ملیکا خیلی خوشحال بود از اومدن تو مامانی یه تاپ خریده بود وباباییم یه عروسک هردوشون گفتن تو براش خریدی.

ملیکا عاشق تو شده بود و از مامانت فاصله گرفته بود.یه جوارایی انگار از مامانی دلخور بود.

کمتر بغل مامانت میرفت کم باهاش حرف میزد واین مامانتو خیلی توفکر میبرد خلاصه چند روزی گذشت تا ابجی ملیکات به حالت قبلیش برگرده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمد نوایی می باشد